یا شاید یکی از زاغه‌نشن های کلکته

ساخت وبلاگ

امروز وقتی نشسته بودم کتاب می‌خوندم مامان اومد داخل و با ذوق گفت بیا برات زیرشلواری گرفتم.پوشیدم.خیلی قشنگ و نرم بود.مامان گفت بپوشمش و دیگه اون کوفتی رو بندازم دور(منظورش یه شلوار بود که توی خونه ‌تکونی از انباری پیداش کرده بودم و طی این چندماه بی وقفه می‌پوشیدمش).هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به درجه‌ای از تواضع و حس استغنا برسم که بدون اینکه درخواستی بکنم بهم چیزی بدن و خواهش کنن ازش استفاده کنم.در کمد رو باز کردم و شلوار رو انداختم کنار تیشرتی که چندوقت پیش باز مامان برام گرفته بود و خواهش کرده بود حداقل وقتی میریم جایی بپوشمش.شلوار خودم رو پوشیدم.شبیه مرتاض های هندی شده بودم.در اوج بی‌نیازی از خلق.

صبح که از خواب پا میشم......
ما را در سایت صبح که از خواب پا میشم... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6crisp6 بازدید : 85 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 18:20