یه تلنگر واسه بودنته

ساخت وبلاگ

به مامان زنگ زده و گلایه کرده که چرا جلوی همه دخترش را ضایع کرده ام.هیچ وقت اهل خاله زنک بازی نبوده ام و خیلی چیزهارا دیده ام و هیچوقت درباره شان باکسی صحبت نکرده ام.اما حرف هایش گران بودند.شاکی بود که چرا فهمیده ام دروغ می گوید!به مامان گفته بود دخترم تیزهوشان قبول شده ولی آنقدر تیزهوشی به خرج نداده بود که حدس بزند در مدرسه ای که سه سال در آن درس میخواندم احتمال زیادی وجود دارد که لیست قبولی ها را هم ببینم.حالا این ها به کنار چون باید میفهمید که دروغ گو همیشه رسوا خواهد شد.

اما به مامان طعنه زد که چرا یک معلم باید همچین بچه ای داشته باشد؛حرفش را هنوز هم هضم نمی کنم.کسی که سیکل هم ندارد چطور درباره زندگی معلمها و بچه هایشان قضاوت می کند؟چطور جراتش را دارد به حاملگی سرکلاس درس و مرخصی شش ماهه فکر کند؟بچه هایش چه؟می دانند مزه غذای سرد دیروز برای ناهار،آن هم در تنهایی چگونه است؟چند روز را تا نزدیکی های ظهر در خانه نشسته اند که مادرشان برگردد؟

....

یادم است کلاس دوم دبستان بودم.تکلیف هر روز ما دیکته نوشتن بود.ولی مادرم هیچوقت خانه نبود که برایم دیکته بگوید و امضا کند.همیشه خودم از روی کتاب می نوشتم و امضا می کردم.آن روز ها مد نبود مادر ها کارمند باشند.همه بچه هایمان امضا های آدم بزرگانه شان را نشانم می دادند و من توی دلم غصه می خوردم.یکیشان دفتر مشقم را دید و جلوی همه مسخره ام کرد که این دختره مامانش براش دیکته نمیگه...بغض کردم.شاید هم گریه کردم.سر کلاس که رفتیم معلم امتحان ریاضی هایمان را صحیح کرده بود و بهمان برگرداند.فقط من بیست شده بودم.همان دختره نشست و برای نمره اش گریه کرد.

....

در تمام سال های تحصیلم خودم درس خواندم.مامان هیچوقت با دمپایی مرا مجبور نکرد درس بخوانم!یعنی وقتش را هم نداشت.از تمام آن سال ها من راز های بزرگی دارم که بیشتر از هر زمانی سنگینی می کنند.سالی که امتحان تیزهوشان دادم سخت ترین سال زندگی ام بود.ولی کسی نفهمید وقتی یک معلم مریض می شود چه می شود.بچه اش باید چه کار کند؟اگر این بچه بخواهد درس بخواند چه؟اما مامان بود که مرا برای آزمونش ثبت نام کرد.وقتی قبول شدم خوشحال شد.در طول سه سال بعدش هیچوقت کسی از من نمی پرسید دوره مریضی مادرت چگونه گذشت؟قبل از آن کسی نمی پرسید:مامانت معلمه؛میرید گردش؟میخوای یه روز با ما بیای؟تنها از مدرسه ام و درس هایم می پرسیدند.حالا کسی که هیچ کدام از تجربیات مرا نداشته و چیزی هم از راز های بزرگ زندگی ام نمی داند چند برابر من ادعای دروغ دارد!اصلا هم پشیمان نیستم که جلوی جمع آبرویش را بردم؛من قدیسه نیستم و از تلافی کردن تا حدی دلم سبک شده!اما از رازهای زندگی ام با کسی حرف بزنم؟اصلا جنبه اش را دارند که تلاش برای ادامه زندگی را بشنوند؟معلوم است که نه.پس تمام این حرف هارا همچنان در دلم نگه میدارم؛اگر درد نبود قطعا حالا من هم با نداشته هایم پز میدادم!ولی بخاطر مادرم...باز هم تلاش می کنم.این بار میخواهم بدون حرف و با موفقیت هایم سرجایشان بنشانمشان؛بابت این قضاوت ها باید تاوان پس بدهند خب!



این از مزایای داشتن دفترچه خاطرات از کودکی است

صبح که از خواب پا میشم......
ما را در سایت صبح که از خواب پا میشم... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6crisp6 بازدید : 110 تاريخ : سه شنبه 3 مرداد 1396 ساعت: 23:59