هرشب...

ساخت وبلاگ

با اینکه خدا را منحصر به گروهی بکنیم کاملا مخالفم.همانطور که از بیان دفاعیه برای خدا تنفر دارم.ولی یک چیزی سر مرا خیلی گرم می کند:کار و کاسبی با خدا!

این کار در همه جای دنیا و در همه زمان ها انجام می شده.کاری به پیش از اینهایش ندارم چون میخواهم از زمان خودم بگویم.مردمی در این دنیا هستند که خدا را تنها با اسلام،در مسجد،در حال زجه و چنگ انداختن به صورت،قرآن به سر گرفته و پریشان به رسمیت می شناسند.خوب بود که الان یک پرویز پرستویی می آمد و می گفت:خدا که فقط مال ما نیست...

بله؛خدا فقط مال چادری ها و کسانی که ریش خود را با تیغ نمیزنند نیست.

خدا تنها در شب قدر و در مسجد و پس از کلی بی خوابی عظمت خود را به ما نشان نمی دهد.

قطعا خدا مال کسی که شب های قدر تا صبح که چه عرض کنم بلکه تا بعدازظهر فردایش هم خوابیده هم هست.

مال کسی که اصلا روزه نمی گیرد و آنقدر در مدرسه به زور ناظم و کتک هایش نماز خوانده که حالا با دیدن سجاده کهیر می زند هم هست.

مال آن بومی شاخ آفریقا که اصلا عربی بلد نیست و نمی تواند غلیظ بگوید«الغوث» هست.

حتی مال کسی که الان در کاباره ای در آنطرف دنیا دارد کمرش را تکان می دهد و کلا نمیداند شب قدر چیست و سرنوشت و تقدیر چیست هم هست.

پس دیگر چه زوری باید زد؟راستی راستی مگر خدا هم زور زورکی می شود؟

چرا باید خدا را لابه لای سطر های عربی دعا ها و روضه های مبلغانه پیدا کرد فقط؟این خدایی که به اِن تا زبان زنده و مرده و هنوز به دنیا نیامده دنیا مسلط است واقعا نیازی به این لحن های مسخره ما دارد؟اصلا او که از دل ها خبر دارد؛چرا اصرار داریم طوری فریاد بزنیم که صدایمان به آسمان برسد؟مگر کفر نیست که برایش جا و مکان و ابعاد فیزیکی در نظر گرفت؟

بخدا من خدا را یک شب معمولی زیر آسمان پهناوری پیدا کردم و از عظمتش اشک ریختم.

یک شب هم که نه سرنوشتی در آن نوشته می شد و نه فرشته ها لیست بهشت می بستند من با گوش دادن یک موسیقی به مرگ فکر کردم و آنقدر عمیق بود که تنم لرزید و احساس کردم خدا دستهایش را آنقدر وسعت داده که من هم توی بغلش جا شده ام.من و همه همراهان تنهایم در زمین.

یک روز صبح توی اتوبوس نشسته بودم و کیف پولم را فراموش کرده بودم.هیچ مرد سبز قبایی نیامد مرا با چوب دستی اش ببرد تا آبرویم نرود؛یک دختر خیلی غریبه دست کرد توی جیبش و کرایه ام را حساب کرد و من خدا را دیدم که هم مراقب او بود و هم من.

یکبار در متروی شلوغ تهران خدا را مثل مادری دیدم که پاهایش را دراز کرده و مردم خسته روی زانو هایش خوابیده بودند.و خدا هم خدای آنها بود و هم دستفروش های مترو و هم مولتی میلیاردرهای فرمانیه و هم مسافر های ترمینال جنوب.

شاید خدا هم خنده اش بگیرد وقتی می بیند داریم برای چندصدمین بار دعایی را می خوانیم که معنی یک سطرش را هم نمی فهمیم و یکبار هم کنجکاو نشده ایم که ترجه فارسی اش را نگاه کنیم؛حتما خنده اش میگیرد از بنده هایی که جرات نکرده اند یک شب که از بی خوابی به دیوار خیره شده اند درباره خدایشان شک کنند و با خودشان بگویند:نکنه همه چی سرکاریه؟!و بعد خودشان را مقرب الهی می دانند.

از خدا چیزی نمی دانم.تنها میدانم امشب من وظیفه مهم تری دارم.مثل اینکه بنشینم و به سال گذشته ام فکر کنم وببینم آیادوست دارم سال دیگر هم مثل پارسال بگذرانم یا نه،به خدا و اینکه چقدراحتمال سرکاری بودن ماجرا وجود دارد فکر کنم،به آن 28 نفری که بازی آلمان_برزیل را درست پیش بینی کرده بودند فکر کنم،به خانواده های کسانی که عضو داعش شده اند فکر کنم...باید جوشن کبیر را بخوانم؛اما طوری که بفهمم یعنی چه...باید از خدا روحی عمیق و قلبی آرام وعقیده ای مطمئن بخواهم.باید خودم سرنوشتم ر بنویسم و ابتدای آن این را خواهم نوشت:هرشب شب قدر است اگر قدر بدانیم.

 

+این مطلب را دیشب نوشتم.بعد نشستم ترجمه جوشن کبیر را بخوانم.خیلی فوق العاده بود ولی من ظرفیتم چند صفحه بیشتر نبود.مفاتیح با بستم،کاپوچینوی کنار دستم را سر کشیدم و گرفتم خوابیدم.داشتم با خودم می گفتم:مگر خدا خدای کسانی که از سر و کول نسکافه و چای و کافئین بالا می روند و شب ها هیچ انگیزه ای به جز فوتبال برای بیدار ماندن ندارند و شب قدر همیشه وسط مسجد خوابشان گرفته و خوابیده اند....نیست؟

صبح که از خواب پا میشم......
ما را در سایت صبح که از خواب پا میشم... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6crisp6 بازدید : 109 تاريخ : شنبه 27 خرداد 1396 ساعت: 12:24