ریشه دوانده ای در باد

ساخت وبلاگ

ریشه مهم است؛دلبستگی مهم است؛بهانه ماندن مهم است.

وقتی به آدم هایی فکر میکنم که همه دنیایشان را گذاشته اند و رفته اند تا در جای دیگری زندگی دیگری را تجربه کنند به این فکر میکنم که چقدر دنیا برایشان سخت بوده،چقدر با خودشان کلنجار رفته اند و چند وقت طول کشیده تا یک بهانه منطقی جور کنند و به خورد بقیه بدهند تا پشت سرشان حرف درنیاورند که«یارو زد به سرش و الکی ول کرد رفت.خاک تو سرش!»

به پدربزرگم که نگاه میکنم مرد صبور و زحمت کشی را میبینم که روزی پی کار و پول مادربزرگم را با یک بچه و در جوانی اش گذاشته و رفته و از آنجا شاید ماهی یکبار نامه ای خطاب به پدرش نوشته و برای زن و بچه اش خرجی فرستاده و بعد برگشته و دیگر هوای رفتن نداشته؛نمیدانم حتما وجود رفتن و فراموش کردن را نداشته.شاید چیزهای باارزشی داشته که توانسته سی چهل سال بدون خستگی در زادگاهش بماند و به باغ و درختانش انس بگیرد.

به پسرپدر بزرگم اماوقتی نگاه میکنم مرد جوانی را میبنیم که تمام زورش را زد تا دنیایش در دنیای پدرش و زادگاه کوچکش خلاصه نشود؛و نشد.میدیدمش که تا آخرین توان تلاش میکرد.پدر و مادر و خانواده اش را گذاشت و بهانه کرد و رفت.هم کار داشت و هم تحصیلات؛رفت و دایره آدم های زندگی اش را طوری گسترش داد که حالا آن آدم های زپرتی زندگی که رهایش کرد دارند هرروز از حسادت فحش میدهند.وقتی از برگشت با او حرف میزنم هیچ اشتیاقی در او نمی بینم.می دانم که می آید و فوقش یک سالی می ماند اما میفهمد نه می تواند و نه جایی دارد و دوباره کول بارش را میبندد و برای همیشه کوچ خواهد کرد.شاید این بار تمام وابستگی هایش را هم با خودش بردارد و ببرد تا دیگر هیچ چیزی او را به یاد خاورمیانه و زندگی مچاله شده اش نیاندازد.

......

هیچ قضاوتی در کار نیست.فقط یکبار در صحبت های همان مرد جوان شنیدم که میگفت:وطن آدم اگر خرابه ای مثل سوریه هم باشد باز دل آدم برایش تنگ خواهد شد. وفهمیدم ریشه های وجودش را نتوانسته از خاک بیرون بکشد و راستی راستی دلم برایش سوخت.اصلا دلم برای همه آنهایی که قصه "یه دل میگه برم،یه دل میگه نرم" را دارند می سوزد حتی.

و با خودم قرار گذاشته ام که به هیچ چیز زندگی ام دل نبندم و نگذارم ریشه هایم در خاک فرو بروند؛حداقل به آنهایی که نمی شود ریختشان توی چمدان و خرخر تا خود قطب شمال با خود کشیدشان.زیرا که خوب میدانم روزی که بالاخره نفسم تنگ خواهد شد و مجبورم چمدان هایم را وزن کنم و بالشت نازکم را که میدنام هیچ کجای دیگر دنیا مثلش پیدا نمی کنم بزنم زیر بغلم و لامپ اتاق را خاموش کنم،پیچ شوفاژش را سفت ببندم و توی تاریکی برای آخرین بار اشک بریزم و با خودم مرور کنم که واقعا چرا دارم میروم.بعد مصمم شوم و راحت قدم بردارم.


+"ریشه دوانده ای در باد".این شاعرانه ترین نغمه یک مسافر غمگین نیست؟

صبح که از خواب پا میشم......
ما را در سایت صبح که از خواب پا میشم... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6crisp6 بازدید : 98 تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1396 ساعت: 19:42