اصنشم چقد خوب موندم!

ساخت وبلاگ
بخاطر اینکه سنم خیلی ببشتر از چیزی که هست به نظر نرسه بهتره یکمی از روزمرگی هام هم بنویسم.روزمرگی های قشنگی که حتی امتحان معادلات خطی فردا و شیمی شنبه هم قابلیت خراب کردنش رو نداره.
وقتی به این فکر میکنم که فقط یکماه دیگه کافیه تا انتظارم برای آتیش زدن تمام کتاب های ریاضی،ریاضی تکمیلی و تست ریاضی به سر برسه از خوشحالی بال بال میزنم.شاید به کتاب فیزیکم رحم کنم و حداقل بخاطر اینکه یکهو این دوتا جانور کذایی خانواده که میخواهند امتحان تیزهوشان بدهند و اگر زبانم لال قبول شوند دیر یا زود خراب میشوند سرم تا ازم بگیرندشان به بازیافتی ها ندهمش ولی ریاضی و زیست و شیمی را جمع میکنم و آتششان میزنم.مثل تمام آن نامه ها که نوشته بودم و دلم نمی آید بهشان بگویم احمقانه؛چون پاک ترین احساسات عاشقانه یک دختر تویشان موج میزد و بعد از گذشت چند سال برخلاف چیز های دیگر از خواندشان خنده ام نگرفت.ولی خب دلیل نمی شد که جمعشان نکنم و در روزی که باد می آمد روی پشت بام با مصرف یک بسته چوب کبریت سوختن و مچاله شدن و بعد پرت شدن تک تک ورق ها را تماشا نکنم.
یک چیز دیگر هم هست.اینکه از یک دفترمجله درخواست همکاری داشته ام.خیلی حس شاخ بودن نمیکنم چون کم کم دارم میفهمم که هیچی حالیم نمی شود.به دنبال یک کلاس خبر نویسی خوب میگردم ولی در این شهر داغان عمرا به کلاس هایی مثل کلاس رقص و آواز یا حتی آموزش زبان روسی و خبرنگاری بربخورم.در عوضش هلال احمر امدادمقدماتی برگزار میکند.مامان تا فهمید آمپول زدن هم یاد میدهند زنگ زد تا ثبت نامم کند ولی خب لامصب همه کلاس هایش میفتند وسط ماه رمضان و خرداد و خلاصه اوووف!
چند وقتیست که دلم میخواهد دوباره سوار دوچرخه شوم و بروم دورشهرک خلوتمان بچرخم ولی وقتی یادم می آید چقدر نگاه های کارگران چشم پلشت سنگین بوده واقعا ناامید میشوم.
ای بابا!باز هم که خنده دار و پرنشاط نشد...حیف که احساس میکنم کسرشاُن است وگرنه این را هم ذکرمیکردم که وقتی برحسب عادت دوست داشتنی ام روی جدول هی کنار خیابان خیلی حرفه ای راه میروم(و صد حیف که المپیک رشته ای در این باره ندارد) آن مرغ فروش مسخره که در آموزش عالی عمران خوانده خیلی بی شرم و حیاتر از آن لحاف دوز که زنش ویالون یاد میدهد مرا دید میزند.
پسری که در سوپرمارکت محله می ایستاد و من تنها باری که او را به یاد می آورم وقتی بود که یکروز که منتظر سرویس بودم رفتم و ازش شیرکاکائو خریدم ابتدا از مامان و بعد از خودم خواستگاری کرده.میگوید دیوانه وار به کسی به جز من فکر نمیکند.اولین بار که این را شنیدم شکم ورقلمبیده اش را که از زیر پیراهن سبزنگی که از رنگش متنفر بودم به یادآوردم و گفتم حتما زر مفت می زند.مثل آن پسر چشم سبزی که از رنگ چشم هایش تهوع میگرفتم که او هم اول از مامان و بعد از خودم خواستگاری کرد و فکر میکنم بعد از لگدی که به کمرش زدم کلا یادش رفت دیوانه وار مرا دوست داشته.البته این پسرچشم قهوه ای روشن که خودش معتقد است عسلی هستند با آن عیدی خفنی که داد و میخواهم باهاش کتاب بخرم و آن دفترچه گوگولی آبی رنگ و این ایملیل های مسخره اش که هی اظهار نگرانی درباره آینده تحصیلی ام می کند و راستی آن شکلات تلخ هایی که مرا نابود کردند انگار واقعا یک چیزیش میشود که دل داده ولی قلوه نگرفته و هنوز اظهار من دیوانه واردوستت دارم می کند.الان دیگر فکر نمیکنم که زر مفت میزند.شاید آن شعری که برایم نوشته راستکی باشد ولی چون آن را صفحه اول کتاب تست ریاضی ام نوشته بود به هیچ نحوی دلم باهاش صاف نمی شود و برفرض که اصلا دلم صاف شد.راستش خیلی دلم میخواهد با گذاشتنش توی خماری یک تراژدی در حد لیلی و فرهاد که نه!ولی در حد فلورنتینو و ژولیت بسازم!اصلا مگرعاشقی همه قشنگیش به همین خواستن ها نرسیدن ها نیست؟بنابر این همین الان میروم و یک شیشه آب آلبالو با چیپس و ماست ازش میخرم تا حالش جا بیاید و حسابی هم در یک جایش آتش سوزی مهیبی رخ بدهد؛راستی از نشانه های راستکی بودن حر فهایش همین است که وقتی چیزی میخرم نه پول قبول میکند و نه به پای حساب دفتریمان می نویسد.بله..من همچین معشوقه خوشبختی هستم که با بلاهت تمام دارم شلنگ چیزمیز های قهوه ای را به عاشق قصه میگیرم تا سوزو گدازش بیشتر شود و مخاطبین در صدها سال بعد گولی گولی برایش اشک بریزند.باید بروم لباس بپوشم تا چشم های طرف کلادربیایند. پس فعلا!
صبح که از خواب پا میشم......
ما را در سایت صبح که از خواب پا میشم... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6crisp6 بازدید : 109 تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1396 ساعت: 19:42